کدومم؟؟!!!!

۱-خراب کردن و ساختن...همیشه اولی خوب بوده و دومی بد...همیشه خرابکار مورد لعن و نفرین بوده و سازنده مورد ستایش و تشویق.....ولی واقعا....بدون خرابکار نقش سازنده کجاست؟؟؟؟

۲-اگر کسی بخواد چیزی رو خراب کنه تا دوباره محکم تر ساخته بشه... خرابکاره یا سازنده؟؟؟...

۳-آیا این قضیه درباره رابطه بین آدم ها هم صدق میکنه؟؟؟؟؟

۴-از اینکه بخوام الکی خودم و گول بزنم و بگم که..."نه....همه چی درسته"...... نفرت دارم.....

 

۵-از کارم ناراحت نیستم.... حرف دلمو زدم...حتی اگه به ضررم بود...حتی اگه یه آفتوبه رو بقیه حرفهام کشیده باشم....  

 ۶-پروانه اگر سوخت به درک..... دور آتش چه غلطی می کرد ؟

۷- هر گونه برداشت از شماره ۶ اشتباهه...از جمله خوشم اومد گذاشتم!!!!

نظر ....ولی یه کم طولانی..

همیشه هممون یه جا تصمیم میگیریم خودمون باشیم.بدون هیچ نقابی.بدون هیچ خنده و گریه الکی و شاید بدون هیچ راز پنهونی....خوشحالم که این تصمیم و گرفتی....هرکسی کو دور ماند از اصل خویش ....... باز جوید روزگار وصل خویش
نظراتی که راجع به این پست میشه داد چند حالت بیشتر نداره.یا باید توبیخت کرد و باهات دعوا افتاد که این چه وضعه دوست داشتنه.یا باید تاییدت کرد و برات دلسوزی راه انداخت که دیدی چی جوری جوونه مردم طلف شد..یا باید رفت تو صندوقچه خاطره ها گشت و یه خاطره کمی تا اندکی شبیه قضیه تو پیدا کرد و بعد سری تکون داد که بععععله...منم اینجوری بودم...درکت میکنم!!!!
اصولا چون من شبیه هیچ کس نیستم این راهو نمیرم....کسی رو دوست داشتن همیشه تو یه لحظه میاد.همیشه یه کسی رو میبینی و بعد فکر میکنی که انگار اونو سالهاست دیدی و میشناسی.و از خودت هم به تو نزدیکتره.و بعد دلت میخواد بهش بگی.تا اونهم باهات باشه....تا اونهم تورو بشناسه...تا شاید...شاید فقط برای تو بمونه...تو اون لحظه انتخاب با خودته.گفتن یا نگفتن....مسئله اینست!!!!
 وقتی نگفتن انتخاب شد..اون موقع یه کم مسئله سخت تر میشه.گفتنش یه درده و نگفتنش هزار و یه درد...بعد از اون باید حواست جمع باشه...یه وقت رفتاری نداشته باشی که کسی بفهمه.بعد از اون باید احساست و پنهون کنی..یعنی راهی جز این نداری...اگه بگی و جار بزنی که خلق بندنت به زنجیر جنون و اگر هم نگی که ....مگه دل چه قدر تحمل داره؟؟؟؟
تازه ادم باید خوش شانس باشه که طرف مقابل رو نبینه...که اگر ببینه نفتیه رو اتیش!!!!
بعد جالب اینه...تو حال و هوای خودت هستی و داری تو رویای خودت زندگی میکنی...هر روز تو دلت باهاش حرف میزنی..ازش مشورت میخوای...باهاش درددل میکنی...ازش راهنمایی میخوای....بعد یهو یکی میاد سر رات...دوست دارم....اگه تا حالا نکشتیش باید خیلی خوش شانس باشه!!!!!
نه تاییدی میزارم به کارهات و نه تکذیبی...که زندگی خودته و باید هر جور میخوای اونو بسازی...هر جور که میخواهی...
ببین تو این ۳ سال چه تغییری کردی...چه قدر عوض شدی...خوب شدی یا نه؟؟..بینش فلسفیت عوض شده؟؟؟..آیا بودن اون ولو در حد یک خاطره بسیار کوتاه تونسته تو زندگیت تغییری داشته باشه که تا آخر عمر همرات باشه؟؟؟..اگه بوده که مسئله حله...عشق قراره آذم و متعالی کنه..از اینی که هست جداش کنه و یه پله یا چند پله بالاتر ببره...اگه برده چه باک؟؟؟؟
یه طرفه و دو طرفه و چند طرفگیش بهانه است.....اگه تونست اثری روت بزاره که اینی که الان هستی رو دوست داشته باشی ..عالیه....
اونی رو که میخواستی و میخوای الان هم هست...یه کم به دورو برت نگاه کن...تو این ۳ سال کجا بود؟؟؟الان هم همون جاست...مهم اینه که چه قدر میتونه بهت کمک کنه؟؟؟اگه هنوز میتونه تورو بالا ببره اصلا از دستش نده.....باور کن گیر نمیاد!!!!

بی همگان به سر شود....

آدم وقتی بزرگ میشه چه قدر بده....هر روز که به سنمون اضافه میشه انگار یه چیزی دیگه از ما کنده میشه...هی اضافه میشه...هی کنده میشه....

همیشه از اینجور به هم خوردن وحشت داشتم....جوری که نتونم این وسط یه مقصر پیدا کنم....وقتی هیچ کس این وسط مقصر نیست بیشتر به هم میریزی....خدا حافظی با لبخند بدترین نوع خداحافظیه...

 

لعنت به هر چی آهنگ و شعر و ترانست....کفرم از این در میاد که هر جا میرم و هر چی گوش میکنم باید یه خاطره ای هم باشه...باید.....

این روزها کارم شده مرور کردن خاطره ها و فکر کردن.....اینکه چرا اینجوری....چرا الان...چرا من؟؟؟

 

فرق دیروز و امروز.....

دیروز قرار بود یک پست بزارم.متنشم نوشتم. ولی خب فرصت نشد.دیروز از لحاظ تقویمی واسه من روز مهمی بود.سالگرد آشنایی من با ضلع سوم مثلث کاف....فرزانه.....

۵ سال پیش بود.۷ مرداد ۱۳۸۲.خسته بودم....از همه چی....از همه کس....دلم هیچی نمیخواست....جز اینکه کسی باشه که فقط به حرفام گوش کنه....به درد دل هام....به تمام حرف هایی که سال ها به همه زدم و به جز یکی هیچکس نفهمید چی میگم.....و اون کس رو هم که ازم گرفتن....

۵ سال گذشت...به همین راحتی....البته نه این جور راحت....ولی به هر حال گذشت...شاید اون موقع فکر میکردم که بدبخت تر از من نیست...ولی الان میفهمم هست.....الان بدبخت ترم از اون موقع....

تو این همه مدت با هم بودیم....تو همه چی .....سختی ها...تنهایی ها....همه حرف هایی که پشت سرمون بود.....با هم بودیم...به معنای واقعی کلمه....

۵ سال گذشت....دوستش داشتم...دوستش دارم.....دوستش خواهم داشت......

..........................................................................

اونها ماله دیروز بود......تا دیروز ۵ سال گذشت....از روز آشنایی..... و امروز یک روز گذشت......

از جدایی!!!!!!!!!!!!!!!

روز پدر.....

هیچ فرقی نمیکنه اگه دیشب خونه ما دعوا بوده باشه......هیچ فرقی نمیکنه اگه دیشب باز هم محکوم شده باشه....هیچ فرقی نمیکنه اگه باز هم نتونستم حرف بزنم.....هیچ فرقی نمیکنه که کادو نخریدم.....هیچ فرقی نمیکنه اگه حتی تا الان یه بار هم بهش نگفتم که درکش می کنم....هیچ فرقی نمیکنه .... مهم اینه که امروز پدره......

امروز روز پدر بود ..... بچه شو بغل می کرد .... بوس میکرد....شاید همش این کار و تکرار میکنه که بهش بفهمونه اشتباه کرده.....ولی خبر نداره بهترین چیزی که به آدم درس میده زمانه هستش.....دلم به حالش میسوزه....

اولین و آخرین باری که براش کادو خریدم سوتی بازاری شد که اون سرش ناپیدا!.....اگه یه کادو خریده باشین و ۲ تا بابا داشته باشین و  یه آدم فضول که بره سر وسیله هاتون اونموقع میتونین عمق سوتی رو بفهمین......البته تقصیر من نبود....مثل همیشه!!

و اما راجع به فراموش کردن.....از روزی که یادم میاد برای احساسم جنگیدم و برای اینکه به چیز هایی که دوست دارم برسم خیلی تاوان ها دادم.....الان هم ۲ ساله که با خودم کلنجار میرم که احساسم و کنترل کنم.....به راحتی میتونم فراموش کنم.....شاید به همون راحتی که دوست داشتم....

احساسات خودتو کنترل کن....فقط همین......

اومدم ..... شاید با دردی تازه تر!!!!

وبلاگ قبلیمو توقیف کردم.خودم به شخصه.....با دستور مستقیم خودم.آخه یه جورایی حال خودم هم داشت ازش به هم می خورد چه برسه به بقیه!!!! مهم ترین دلیلش هم این بود که دچار خودسانسوری شده بودم.آخه نه اینکه تمامی مطالبم مهم بود!!!! می ترسیدم که یه دفعه بیان بدزدنم!!!!

همیشه از یه چیزی بدم میومد اینکه وقتی کسی از آشنایان مطالب منو میخونه فرداش به روم بیاره یا اینکه بره به بقیه بگه..... که خدا رو شکر همیشه دور و برم پره از این جور آدم ها!!!! تا حالا  هم کم از دست شون نکشیدم.ولی خب به هر حال چون وبلاگ واسه من یه جور دفتر خاطرات مجازی شده و دلم میخواد بعضا گذری به گذشته بزنم و یا درد دلی از حال داشته باشم و شاید (شاید!!!!) از آرزوهای آیندم بگم دلم نمیخواد یکی پا برهنه بپره وسط وبلاگ و از این قضیه ها سواستفاده کنه. که متاسفانه تو وبلاگ قبلیم داشت اتفاق می افتاد.واسه همین اومدیم تو این جای پرت و یه وبلاگ کوچولو راه انداختیم و همش هم باید مواظب باشیم که کسی آدرس اونو نفهمه و به هر کی هم که بخواهیم بدیم باید قبلش از فیلتر ردش کنیم!!!!

چه درست چه غلط اومدم با یه وبلاگ جدید....تو فصلی جدید از زندگی خودم.....فصلی که شاید کاف رو باید تو اون به فراموشی بسپارم.......