ما که رفتیم....

ما که رفتیم ... به امیدی که این آخرین بار باشه که باید  به اونجا برم .... دوست دارم دفعه بعد هر وقت دلم خواست سر خر و به اونور کج کنم ....

چرا؟؟؟؟

این چرا دست از سره ما نمی داره..... چرا من... چرا اینجوری.... چرا همش تکراری..... واقعا خسته شدم!!!!!!!

خبر فوری

 از بس ازش سواستفاه کردین بردم قایمش کردم ... به هیچ کسم نمیگم خدام تو پستوی خونمه.... تا دیر نشده شما هم قایمش کنین ... این روزها خدا ها رو میدزدن .. جاش آب نبات میدن....از ما گفتن!!!!

برو بالا.....

دلم می خواد از محرم بنویسم .... ازروزهایی که دلم می خواست تو دسته باشم ... نه به عشق حسین و یاراش که به عشق بیرون بودن از خونه ... از روزشماری برای محرم تا راحت باشم ..... گرچه از اولش هم هیچ اعتقادی نداشتم .... خب تقصیر من نبود ... خدا اینجوری فرستاد

الان فرق کردم ... یه فرق بزرگ ... دیگه برام اومدن و نیومدن محرم مهم نیست.... الان راحت میشینم و به بقیه نگاه می کنم ... از یه جایی بالاتر ... پشت بومی ... نردبونی .... میشنیم و می بینم و می خندم...

همین امسال برین یه جایی بالاتر .... بعد از اون بالا ببینین....

 خدا وکیلی این روزها غیر از خنده هیچی نداره .... 

 

من و برف و هویت!!!!

یه فیلم دیدم که بدجوری تحت تاثیر قرار گرفتم ...

یه کافی نت خالی و برف و هویت.... خوش گذشت....

*********************************

نتیجه گیری از فیلم : شاید اگه سوسمارها هم اندازه ما می فهمیدن ..... الان ماری نبود...

۱ یا ۲ یا ۳ یا ....

این روزها دوباره اونجوری شدم که جمعیت بیشتر از ۲نفر رو اصلا نمیتونم تحمل کنم .... دوباره حسم بهم میگه یه چیزی اضافست ... یا من یا بقیه...

 

الان....

فقط می خوام بالا بیارم... شاید که خوب شد... شاید.....

حسین پناهی

بهانه

 

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر

 *****************************

دل خوش

 

جا مانده است
 چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید

******************************

چراغ

 

بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت

****************************

کودکی ها

 

به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود

************************************

گفتگوی من و نازی زیر چتر

 

نازی : بیا زیر چتر من که بارون خیست نکنه
می گم که خلی قشنگه که بشر تونسته آتیشو کشف بکنه
و قشنگتر اینه که
یادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ کنه و بعد بخوره
اسی راسی ؟ یه روزی
اگه گوجه هیچ کجا پیدانشه
اون وقت بشر چکار کنه ؟
من : هیچی نازی
دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم
وقتی آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو می کنه و با هلهله
از روی آتیش می پره
نازی : دوربین لوبیتل مهریه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من وتو چطوری ثبت می شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش می کنند
عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه
نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟
من : من سیاه و تو سفید
نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتیشا
من : نمی دونم والله
چتر رو بدش به من
نازی : اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزیز دل من ‚ آدم بود

*******************************

عقرب عاشق

 

دم به کله میکوبد و

شقیقه اش دو شقه میشود

بی آنکه بداند

حلقه آتش را خواب دیده است

عقرب عاشق.....

 *****************************

سکوت

 

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان

نه به دستی ظرفی را چرک میکنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانعند

واندکی سکوت......

******************************

حسین پناهی ..... بازیگری که تو بچگی هام از بازیش عشق می کردم و الان که بزرگ شدم با شعرهاش....به قول کسی .... شاید درد مشترک باشه!!!!

 

 

مسخ

لعنت به این فکر داغون....هر بار که خواستیم مطلب بنویسم جا و مکانش نبود.هر وقت هم که کافی نت خالی شد و آهنگ هم مطابق خواسته ما.... فکر نوشتن نبود....

۳ سال یش رفتم دانشگاه...با یه دنیا امید و ارزو......در کمال ساده بودن...فکر میکردم دنیا همونیه که من میبینم و آدم ها همینی هستن که جلوم راه میرن......میخواستم به داشته های قبلیم اضافه بشه...داشته ای که نبود....همون یه قدمی که برداشته بودم و  میخواستم ادامه بدم.....میخواستم.....اما مقدورم نشد!!!!!آره جونم براتون بگه .....خیرسرمون داشتیم زندگی خودمونو میکردیم....تو خیال خودمون بودیم....واسه خودمون یه نیمچه اتاقی دور از همه درست کرده بودیم و شب روز و به اسم درس خوندن اون تو بودیم.....از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون غیر از درس همه کار کردیم.....کارهای خلاف(البته بعدا فهمیدیم که تو این دوره زمونه اینها خلافه!!!)....کتاب میخوندیم...امت و امامت شریعتی رو نکته برداری میکردیم...حلاج و راز انالحق.....پیامبر و دیوانه جبران.... نوار گوش میکردیم....فرهاد...شجریان...داریوش....دلمون خوش بود....ننه بابا هم که دستمون سیگار نمیدیدن دلشون خوش بود..... ته دلمون هم واسه خودمون خدایی داشتیم و عشقی...خدا بده برکت!!!!....ولی زد و تو اون روز لعنتی به ما گفتن که دانشگاه قبول شدی....دانشگاه....اونم چه دانشگاهی...راجع به مختصات جغرافیای اون نمیگم...چون قبلا گفته بودم.....ما هم که شنیده بودیم دانشگاه باعث رشد و تعالی انسان میشه اسبمون زین کردیم و رفتیم.....البته فرار هم کم نقشی نداشت..... فرار از همه چی و همه کس.....اول از همه کتاب هامو برداشتم...بعد هم ضبط و نوار.....پیش خودم گفتم که اگه تا الان من تنها بودم الان میشم چند نفر .....

رفتم .... از همون صحنه اول خورد تو ذوقم..... فهمیدم اونی که من می خوام نیست....ولی خب دنیای قشنگی بود ... فکر این که با اولین آشنا حداقل ۱۲ ساعت فاصله زمانی دارم خیلی امیدوار کننده بود .... می تونستم یه آدم جدید باشم کسی هم که منو نمیشناخت....

روز ها میگذشتن و من هر روز چیز های جدید میدیدم و میشنیدم.... موضوع هایی که قبلا بهشون فکر نکرده بودم الان شده بود زندگی من... و زندگی قبلی من ؟؟؟؟؟.... نمیدونم کی بود و چیجوری از دستش دادم ولی یادمه که تا آخرین لحظه خواستم نگهش دارم ..... ولی نشد..... شدم یه آدمه دیگه ... یه چیز جدید ..یه آدم غریب که تکلیفم و با خودم هم نمیدونستم چه برسه با بقیه!!!!! به همه چیز پناه بردم تا شاید من قبلی برگرده...فکر اینکه این آدم جدید و چی جوری با خودم برگردونم آرومم نمی کرد.

اون موقع ترم ۲ بود .... همه چیم و از دست دادم ولی برنگشت...

بعد شدم آدم خالی .... بدون هیچ فکری ...بدون هیچ حرفی ..... بدون هیچ کاری ...... بدون هیچ عشقی.....

 اولش سخت بود .. همه زورمو زدم تا باز هم برگرده ... نقش بازی کردم ... اینجا شروع کردم به نوشتن با اسم کاف ..... ولی نقش بود.... خیلی زور زودم تا بلکه بتونم جلوی این تغییر رو بگیرم ولی نشد..... که اگه بخواد بشه میشه و کاری از تو ساخته نیست ..... به قول اون معتاده تو اخراجی ها " پس صبر کن تا نوبتت بشه!!!"

دیگه خالی بودم... زدم به سیم آخر .... تا ته همه چی رفتم .... ولی برگشتم .... همه چی رو ول کردم..... رسیدم به اونجا که از ته دلم بگم " گور بابای همه چیز و همه کس و خودم!!!!"

ترم ۵ آدم جدید به زور خودش و جا زده بود .... منم تسلیم شدم ... با یه بفرمای مصلحتی دعوتش کردم داخل و اونم اومد تو.... خدا حافظ کاف.....

کم کم داشت شکل میگرفت ... سخت بود به بقیه این تغییر رو نشون دادن..... البته آدم ها این جور موقع ها سه دسته ان...

دسته اول اونهایی هستن که براشون فرقی نداره چی بودی و چی هستی و چی می خوای بشی ..... بود و نبودشون هم فرقی نداره طرز فکرشون هم برات مهم نیست ... راجع به اینها تصمیم گبری کردن راحته .... عین یه لباس که مدش تغییر میکنه میندازی دور و یک لباس مد روز تر میخری!!!به همین راحتی!

دسته دوم اونهایی هستن که باز هم براشون فرقی نداره که چی بودی و چی هستی و چی میخوای بشی.......ولی باید باشن ......همچنان طرز فکر مهم نیست .... خب راجع به اینها که اصلا قرار نیست تصمیمی بگیری ....... اصلا تغییر و نمیفهمن ...... خواب و خوراکت و درست کنی همه چی حله!!!!

ولی دسته سوم ... همه چیت براش مهمه... همه چیش برات مهمه!!!!... اون موقع هست که میمونی تو گل!!!! خدا رو شکر که آدم های این دسته کمن!!!! اونموقع یا باید تغییرشون بدی و بکنی مثل خودت یا باید ولشون بکنی یا باید.......

ترم ۶ اتفاق جالبی نیافتاد ... همه خوب بودن ... همه خوشحال بودن.... همه

ترم ۷ یواش یواش باید براش اسم انتخاب میکردم ..... نمیشد با اسم قبلی صداش کرد که تنها شباهتش با نفر قبل این بود که یه کم قیافشون شبیه بود.... ولی مگه آدم به قیافست؟؟؟؟

خوب یا بد اسمشو گذاشتم نادا.....

یواش یواش باید برگردم.. گرچه خیلی وقته دیگه اونجا نمیرم..... ولی خب یه ماه دیگه باید برم و رسما خداحافظی کنم ... باز هم معلوم نیست که تموم بشه!!!! 

این پست و ۱۳ / ۴ / ۱۳۸۶ شروع کردم ... نصفش و هم نوشته بودم ولی حوصله پر کردنش نبود. ..... امروز ۱۴ / ۱۰ / ۱۳۸۶ کاملش کردم.... میشه گفت باعثش هم کاف جدید بود..... وگرنه همچنان این پست نصفه میموند.

.................................................................................

کاف جدید ..... خوشحال میشم که جواب سوالم و اینجا بدی ..... واسه چی اسم کاف و انتخاب کردی؟؟؟؟؟