ما که رفتیم ... به امیدی که این آخرین بار باشه که باید به اونجا برم .... دوست دارم دفعه بعد هر وقت دلم خواست سر خر و به اونور کج کنم ....
دلم می خواد از محرم بنویسم .... ازروزهایی که دلم می خواست تو دسته باشم ... نه به عشق حسین و یاراش که به عشق بیرون بودن از خونه ... از روزشماری برای محرم تا راحت باشم ..... گرچه از اولش هم هیچ اعتقادی نداشتم .... خب تقصیر من نبود ... خدا اینجوری فرستاد
الان فرق کردم ... یه فرق بزرگ ... دیگه برام اومدن و نیومدن محرم مهم نیست.... الان راحت میشینم و به بقیه نگاه می کنم ... از یه جایی بالاتر ... پشت بومی ... نردبونی .... میشنیم و می بینم و می خندم...
همین امسال برین یه جایی بالاتر .... بعد از اون بالا ببینین....
خدا وکیلی این روزها غیر از خنده هیچی نداره ....
یه فیلم دیدم که بدجوری تحت تاثیر قرار گرفتم ...
یه کافی نت خالی و برف و هویت.... خوش گذشت....
*********************************
نتیجه گیری از فیلم : شاید اگه سوسمارها هم اندازه ما می فهمیدن ..... الان ماری نبود...
این روزها دوباره اونجوری شدم که جمعیت بیشتر از ۲نفر رو اصلا نمیتونم تحمل کنم .... دوباره حسم بهم میگه یه چیزی اضافست ... یا من یا بقیه...