الان....

فقط می خوام بالا بیارم... شاید که خوب شد... شاید.....

حسین پناهی

بهانه

 

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر

 *****************************

دل خوش

 

جا مانده است
 چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید

******************************

چراغ

 

بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت

****************************

کودکی ها

 

به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود

************************************

گفتگوی من و نازی زیر چتر

 

نازی : بیا زیر چتر من که بارون خیست نکنه
می گم که خلی قشنگه که بشر تونسته آتیشو کشف بکنه
و قشنگتر اینه که
یادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ کنه و بعد بخوره
اسی راسی ؟ یه روزی
اگه گوجه هیچ کجا پیدانشه
اون وقت بشر چکار کنه ؟
من : هیچی نازی
دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم
وقتی آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو می کنه و با هلهله
از روی آتیش می پره
نازی : دوربین لوبیتل مهریه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من وتو چطوری ثبت می شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش می کنند
عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه
نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟
من : من سیاه و تو سفید
نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتیشا
من : نمی دونم والله
چتر رو بدش به من
نازی : اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزیز دل من ‚ آدم بود

*******************************

عقرب عاشق

 

دم به کله میکوبد و

شقیقه اش دو شقه میشود

بی آنکه بداند

حلقه آتش را خواب دیده است

عقرب عاشق.....

 *****************************

سکوت

 

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان

نه به دستی ظرفی را چرک میکنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانعند

واندکی سکوت......

******************************

حسین پناهی ..... بازیگری که تو بچگی هام از بازیش عشق می کردم و الان که بزرگ شدم با شعرهاش....به قول کسی .... شاید درد مشترک باشه!!!!

 

 

مسخ

لعنت به این فکر داغون....هر بار که خواستیم مطلب بنویسم جا و مکانش نبود.هر وقت هم که کافی نت خالی شد و آهنگ هم مطابق خواسته ما.... فکر نوشتن نبود....

۳ سال یش رفتم دانشگاه...با یه دنیا امید و ارزو......در کمال ساده بودن...فکر میکردم دنیا همونیه که من میبینم و آدم ها همینی هستن که جلوم راه میرن......میخواستم به داشته های قبلیم اضافه بشه...داشته ای که نبود....همون یه قدمی که برداشته بودم و  میخواستم ادامه بدم.....میخواستم.....اما مقدورم نشد!!!!!آره جونم براتون بگه .....خیرسرمون داشتیم زندگی خودمونو میکردیم....تو خیال خودمون بودیم....واسه خودمون یه نیمچه اتاقی دور از همه درست کرده بودیم و شب روز و به اسم درس خوندن اون تو بودیم.....از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون غیر از درس همه کار کردیم.....کارهای خلاف(البته بعدا فهمیدیم که تو این دوره زمونه اینها خلافه!!!)....کتاب میخوندیم...امت و امامت شریعتی رو نکته برداری میکردیم...حلاج و راز انالحق.....پیامبر و دیوانه جبران.... نوار گوش میکردیم....فرهاد...شجریان...داریوش....دلمون خوش بود....ننه بابا هم که دستمون سیگار نمیدیدن دلشون خوش بود..... ته دلمون هم واسه خودمون خدایی داشتیم و عشقی...خدا بده برکت!!!!....ولی زد و تو اون روز لعنتی به ما گفتن که دانشگاه قبول شدی....دانشگاه....اونم چه دانشگاهی...راجع به مختصات جغرافیای اون نمیگم...چون قبلا گفته بودم.....ما هم که شنیده بودیم دانشگاه باعث رشد و تعالی انسان میشه اسبمون زین کردیم و رفتیم.....البته فرار هم کم نقشی نداشت..... فرار از همه چی و همه کس.....اول از همه کتاب هامو برداشتم...بعد هم ضبط و نوار.....پیش خودم گفتم که اگه تا الان من تنها بودم الان میشم چند نفر .....

رفتم .... از همون صحنه اول خورد تو ذوقم..... فهمیدم اونی که من می خوام نیست....ولی خب دنیای قشنگی بود ... فکر این که با اولین آشنا حداقل ۱۲ ساعت فاصله زمانی دارم خیلی امیدوار کننده بود .... می تونستم یه آدم جدید باشم کسی هم که منو نمیشناخت....

روز ها میگذشتن و من هر روز چیز های جدید میدیدم و میشنیدم.... موضوع هایی که قبلا بهشون فکر نکرده بودم الان شده بود زندگی من... و زندگی قبلی من ؟؟؟؟؟.... نمیدونم کی بود و چیجوری از دستش دادم ولی یادمه که تا آخرین لحظه خواستم نگهش دارم ..... ولی نشد..... شدم یه آدمه دیگه ... یه چیز جدید ..یه آدم غریب که تکلیفم و با خودم هم نمیدونستم چه برسه با بقیه!!!!! به همه چیز پناه بردم تا شاید من قبلی برگرده...فکر اینکه این آدم جدید و چی جوری با خودم برگردونم آرومم نمی کرد.

اون موقع ترم ۲ بود .... همه چیم و از دست دادم ولی برنگشت...

بعد شدم آدم خالی .... بدون هیچ فکری ...بدون هیچ حرفی ..... بدون هیچ کاری ...... بدون هیچ عشقی.....

 اولش سخت بود .. همه زورمو زدم تا باز هم برگرده ... نقش بازی کردم ... اینجا شروع کردم به نوشتن با اسم کاف ..... ولی نقش بود.... خیلی زور زودم تا بلکه بتونم جلوی این تغییر رو بگیرم ولی نشد..... که اگه بخواد بشه میشه و کاری از تو ساخته نیست ..... به قول اون معتاده تو اخراجی ها " پس صبر کن تا نوبتت بشه!!!"

دیگه خالی بودم... زدم به سیم آخر .... تا ته همه چی رفتم .... ولی برگشتم .... همه چی رو ول کردم..... رسیدم به اونجا که از ته دلم بگم " گور بابای همه چیز و همه کس و خودم!!!!"

ترم ۵ آدم جدید به زور خودش و جا زده بود .... منم تسلیم شدم ... با یه بفرمای مصلحتی دعوتش کردم داخل و اونم اومد تو.... خدا حافظ کاف.....

کم کم داشت شکل میگرفت ... سخت بود به بقیه این تغییر رو نشون دادن..... البته آدم ها این جور موقع ها سه دسته ان...

دسته اول اونهایی هستن که براشون فرقی نداره چی بودی و چی هستی و چی می خوای بشی ..... بود و نبودشون هم فرقی نداره طرز فکرشون هم برات مهم نیست ... راجع به اینها تصمیم گبری کردن راحته .... عین یه لباس که مدش تغییر میکنه میندازی دور و یک لباس مد روز تر میخری!!!به همین راحتی!

دسته دوم اونهایی هستن که باز هم براشون فرقی نداره که چی بودی و چی هستی و چی میخوای بشی.......ولی باید باشن ......همچنان طرز فکر مهم نیست .... خب راجع به اینها که اصلا قرار نیست تصمیمی بگیری ....... اصلا تغییر و نمیفهمن ...... خواب و خوراکت و درست کنی همه چی حله!!!!

ولی دسته سوم ... همه چیت براش مهمه... همه چیش برات مهمه!!!!... اون موقع هست که میمونی تو گل!!!! خدا رو شکر که آدم های این دسته کمن!!!! اونموقع یا باید تغییرشون بدی و بکنی مثل خودت یا باید ولشون بکنی یا باید.......

ترم ۶ اتفاق جالبی نیافتاد ... همه خوب بودن ... همه خوشحال بودن.... همه

ترم ۷ یواش یواش باید براش اسم انتخاب میکردم ..... نمیشد با اسم قبلی صداش کرد که تنها شباهتش با نفر قبل این بود که یه کم قیافشون شبیه بود.... ولی مگه آدم به قیافست؟؟؟؟

خوب یا بد اسمشو گذاشتم نادا.....

یواش یواش باید برگردم.. گرچه خیلی وقته دیگه اونجا نمیرم..... ولی خب یه ماه دیگه باید برم و رسما خداحافظی کنم ... باز هم معلوم نیست که تموم بشه!!!! 

این پست و ۱۳ / ۴ / ۱۳۸۶ شروع کردم ... نصفش و هم نوشته بودم ولی حوصله پر کردنش نبود. ..... امروز ۱۴ / ۱۰ / ۱۳۸۶ کاملش کردم.... میشه گفت باعثش هم کاف جدید بود..... وگرنه همچنان این پست نصفه میموند.

.................................................................................

کاف جدید ..... خوشحال میشم که جواب سوالم و اینجا بدی ..... واسه چی اسم کاف و انتخاب کردی؟؟؟؟؟

کدومم؟؟!!!!

۱-خراب کردن و ساختن...همیشه اولی خوب بوده و دومی بد...همیشه خرابکار مورد لعن و نفرین بوده و سازنده مورد ستایش و تشویق.....ولی واقعا....بدون خرابکار نقش سازنده کجاست؟؟؟؟

۲-اگر کسی بخواد چیزی رو خراب کنه تا دوباره محکم تر ساخته بشه... خرابکاره یا سازنده؟؟؟...

۳-آیا این قضیه درباره رابطه بین آدم ها هم صدق میکنه؟؟؟؟؟

۴-از اینکه بخوام الکی خودم و گول بزنم و بگم که..."نه....همه چی درسته"...... نفرت دارم.....

 

۵-از کارم ناراحت نیستم.... حرف دلمو زدم...حتی اگه به ضررم بود...حتی اگه یه آفتوبه رو بقیه حرفهام کشیده باشم....  

 ۶-پروانه اگر سوخت به درک..... دور آتش چه غلطی می کرد ؟

۷- هر گونه برداشت از شماره ۶ اشتباهه...از جمله خوشم اومد گذاشتم!!!!

نظر ....ولی یه کم طولانی..

همیشه هممون یه جا تصمیم میگیریم خودمون باشیم.بدون هیچ نقابی.بدون هیچ خنده و گریه الکی و شاید بدون هیچ راز پنهونی....خوشحالم که این تصمیم و گرفتی....هرکسی کو دور ماند از اصل خویش ....... باز جوید روزگار وصل خویش
نظراتی که راجع به این پست میشه داد چند حالت بیشتر نداره.یا باید توبیخت کرد و باهات دعوا افتاد که این چه وضعه دوست داشتنه.یا باید تاییدت کرد و برات دلسوزی راه انداخت که دیدی چی جوری جوونه مردم طلف شد..یا باید رفت تو صندوقچه خاطره ها گشت و یه خاطره کمی تا اندکی شبیه قضیه تو پیدا کرد و بعد سری تکون داد که بععععله...منم اینجوری بودم...درکت میکنم!!!!
اصولا چون من شبیه هیچ کس نیستم این راهو نمیرم....کسی رو دوست داشتن همیشه تو یه لحظه میاد.همیشه یه کسی رو میبینی و بعد فکر میکنی که انگار اونو سالهاست دیدی و میشناسی.و از خودت هم به تو نزدیکتره.و بعد دلت میخواد بهش بگی.تا اونهم باهات باشه....تا اونهم تورو بشناسه...تا شاید...شاید فقط برای تو بمونه...تو اون لحظه انتخاب با خودته.گفتن یا نگفتن....مسئله اینست!!!!
 وقتی نگفتن انتخاب شد..اون موقع یه کم مسئله سخت تر میشه.گفتنش یه درده و نگفتنش هزار و یه درد...بعد از اون باید حواست جمع باشه...یه وقت رفتاری نداشته باشی که کسی بفهمه.بعد از اون باید احساست و پنهون کنی..یعنی راهی جز این نداری...اگه بگی و جار بزنی که خلق بندنت به زنجیر جنون و اگر هم نگی که ....مگه دل چه قدر تحمل داره؟؟؟؟
تازه ادم باید خوش شانس باشه که طرف مقابل رو نبینه...که اگر ببینه نفتیه رو اتیش!!!!
بعد جالب اینه...تو حال و هوای خودت هستی و داری تو رویای خودت زندگی میکنی...هر روز تو دلت باهاش حرف میزنی..ازش مشورت میخوای...باهاش درددل میکنی...ازش راهنمایی میخوای....بعد یهو یکی میاد سر رات...دوست دارم....اگه تا حالا نکشتیش باید خیلی خوش شانس باشه!!!!!
نه تاییدی میزارم به کارهات و نه تکذیبی...که زندگی خودته و باید هر جور میخوای اونو بسازی...هر جور که میخواهی...
ببین تو این ۳ سال چه تغییری کردی...چه قدر عوض شدی...خوب شدی یا نه؟؟..بینش فلسفیت عوض شده؟؟؟..آیا بودن اون ولو در حد یک خاطره بسیار کوتاه تونسته تو زندگیت تغییری داشته باشه که تا آخر عمر همرات باشه؟؟؟..اگه بوده که مسئله حله...عشق قراره آذم و متعالی کنه..از اینی که هست جداش کنه و یه پله یا چند پله بالاتر ببره...اگه برده چه باک؟؟؟؟
یه طرفه و دو طرفه و چند طرفگیش بهانه است.....اگه تونست اثری روت بزاره که اینی که الان هستی رو دوست داشته باشی ..عالیه....
اونی رو که میخواستی و میخوای الان هم هست...یه کم به دورو برت نگاه کن...تو این ۳ سال کجا بود؟؟؟الان هم همون جاست...مهم اینه که چه قدر میتونه بهت کمک کنه؟؟؟اگه هنوز میتونه تورو بالا ببره اصلا از دستش نده.....باور کن گیر نمیاد!!!!

بی همگان به سر شود....

آدم وقتی بزرگ میشه چه قدر بده....هر روز که به سنمون اضافه میشه انگار یه چیزی دیگه از ما کنده میشه...هی اضافه میشه...هی کنده میشه....

همیشه از اینجور به هم خوردن وحشت داشتم....جوری که نتونم این وسط یه مقصر پیدا کنم....وقتی هیچ کس این وسط مقصر نیست بیشتر به هم میریزی....خدا حافظی با لبخند بدترین نوع خداحافظیه...

 

لعنت به هر چی آهنگ و شعر و ترانست....کفرم از این در میاد که هر جا میرم و هر چی گوش میکنم باید یه خاطره ای هم باشه...باید.....

این روزها کارم شده مرور کردن خاطره ها و فکر کردن.....اینکه چرا اینجوری....چرا الان...چرا من؟؟؟

 

فرق دیروز و امروز.....

دیروز قرار بود یک پست بزارم.متنشم نوشتم. ولی خب فرصت نشد.دیروز از لحاظ تقویمی واسه من روز مهمی بود.سالگرد آشنایی من با ضلع سوم مثلث کاف....فرزانه.....

۵ سال پیش بود.۷ مرداد ۱۳۸۲.خسته بودم....از همه چی....از همه کس....دلم هیچی نمیخواست....جز اینکه کسی باشه که فقط به حرفام گوش کنه....به درد دل هام....به تمام حرف هایی که سال ها به همه زدم و به جز یکی هیچکس نفهمید چی میگم.....و اون کس رو هم که ازم گرفتن....

۵ سال گذشت...به همین راحتی....البته نه این جور راحت....ولی به هر حال گذشت...شاید اون موقع فکر میکردم که بدبخت تر از من نیست...ولی الان میفهمم هست.....الان بدبخت ترم از اون موقع....

تو این همه مدت با هم بودیم....تو همه چی .....سختی ها...تنهایی ها....همه حرف هایی که پشت سرمون بود.....با هم بودیم...به معنای واقعی کلمه....

۵ سال گذشت....دوستش داشتم...دوستش دارم.....دوستش خواهم داشت......

..........................................................................

اونها ماله دیروز بود......تا دیروز ۵ سال گذشت....از روز آشنایی..... و امروز یک روز گذشت......

از جدایی!!!!!!!!!!!!!!!

روز پدر.....

هیچ فرقی نمیکنه اگه دیشب خونه ما دعوا بوده باشه......هیچ فرقی نمیکنه اگه دیشب باز هم محکوم شده باشه....هیچ فرقی نمیکنه اگه باز هم نتونستم حرف بزنم.....هیچ فرقی نمیکنه که کادو نخریدم.....هیچ فرقی نمیکنه اگه حتی تا الان یه بار هم بهش نگفتم که درکش می کنم....هیچ فرقی نمیکنه .... مهم اینه که امروز پدره......

امروز روز پدر بود ..... بچه شو بغل می کرد .... بوس میکرد....شاید همش این کار و تکرار میکنه که بهش بفهمونه اشتباه کرده.....ولی خبر نداره بهترین چیزی که به آدم درس میده زمانه هستش.....دلم به حالش میسوزه....

اولین و آخرین باری که براش کادو خریدم سوتی بازاری شد که اون سرش ناپیدا!.....اگه یه کادو خریده باشین و ۲ تا بابا داشته باشین و  یه آدم فضول که بره سر وسیله هاتون اونموقع میتونین عمق سوتی رو بفهمین......البته تقصیر من نبود....مثل همیشه!!

و اما راجع به فراموش کردن.....از روزی که یادم میاد برای احساسم جنگیدم و برای اینکه به چیز هایی که دوست دارم برسم خیلی تاوان ها دادم.....الان هم ۲ ساله که با خودم کلنجار میرم که احساسم و کنترل کنم.....به راحتی میتونم فراموش کنم.....شاید به همون راحتی که دوست داشتم....

احساسات خودتو کنترل کن....فقط همین......

اومدم ..... شاید با دردی تازه تر!!!!

وبلاگ قبلیمو توقیف کردم.خودم به شخصه.....با دستور مستقیم خودم.آخه یه جورایی حال خودم هم داشت ازش به هم می خورد چه برسه به بقیه!!!! مهم ترین دلیلش هم این بود که دچار خودسانسوری شده بودم.آخه نه اینکه تمامی مطالبم مهم بود!!!! می ترسیدم که یه دفعه بیان بدزدنم!!!!

همیشه از یه چیزی بدم میومد اینکه وقتی کسی از آشنایان مطالب منو میخونه فرداش به روم بیاره یا اینکه بره به بقیه بگه..... که خدا رو شکر همیشه دور و برم پره از این جور آدم ها!!!! تا حالا  هم کم از دست شون نکشیدم.ولی خب به هر حال چون وبلاگ واسه من یه جور دفتر خاطرات مجازی شده و دلم میخواد بعضا گذری به گذشته بزنم و یا درد دلی از حال داشته باشم و شاید (شاید!!!!) از آرزوهای آیندم بگم دلم نمیخواد یکی پا برهنه بپره وسط وبلاگ و از این قضیه ها سواستفاده کنه. که متاسفانه تو وبلاگ قبلیم داشت اتفاق می افتاد.واسه همین اومدیم تو این جای پرت و یه وبلاگ کوچولو راه انداختیم و همش هم باید مواظب باشیم که کسی آدرس اونو نفهمه و به هر کی هم که بخواهیم بدیم باید قبلش از فیلتر ردش کنیم!!!!

چه درست چه غلط اومدم با یه وبلاگ جدید....تو فصلی جدید از زندگی خودم.....فصلی که شاید کاف رو باید تو اون به فراموشی بسپارم.......